تو نوشتن عنوان دستم بسته شد. چون یسری چیزا تو سرم بود که خواستم بنویسم راجع بشون که ندونستم عنوان رو دقیقا واسه کدوم یکیشون بذارم. حالا هرچی.
اول شروع میکنم از چیزیکه هستم، چیزیکه میخوام باشم، چیزیکه باید باشم، چیزیکه دوس دارم باشم، چیزیکه فکر میکنم هستم، ولی خب نمیدونم چرا یهو یکی دیگه میشم.
این دقیقا عین چیزی بود که تو سرمه. یعنی دیگه نمیشه تفکیکش کرد الان مفصل توضیح میدم.
من خودمو یه آدم به شدت عصبی، مردم گریز، بی انرژی، انزواطلب و به شدت همه چی به تونبونم میبینم. ولی نمیدونم چرا تا دهن باز میکنم درجا ادای آدمای مهربون، گرم، صمیمی و اجتماعی رو در میارم. ناخواسته ادا در میارم و از درون عذاب میکشم. بعد بعضی جاها که خوددار بودنم رو از دست میدم طرف میگه چت شده یهو؟ یا چرا عصبی شدی؟ چرا افسرده ای؟ حالا اینجور مواقع هرچی ام بگم نمیتونم ثابت کنم بابا من درونم همینه. فقط در حالت عادی توانایی بروزشو ندارم. انگار یکی دیگه هی کنترلم میکنه که به آدما توجه کن، بخند، حرف بزن، گرم بگیر، بعد یهو کم میارم. تو همون لحظه هیچ جوره قابل کنترل نیست. دوست ندارمش اصلا. حس بدی داره ولی نمیدونم چرا هر دفعه سعی میکنم کنترلش کنم بدتر گند میخوره به همه چی.
ولی تو چتی خیلی خوبم. همون خودِخودِ واقعیمم. وقتی یکی بام حرف میزنه میگم برو به تنبونم. چیزیکه باید به زبون بیارمو به راحتی میگم و قورتش نمیدم. سعی نمیکنم با ادب، مهربون و دوست داشتنی باشم. هرچی هستم خودمم. و واقعا با خود واقعیم حال میکنم.
مثلا دیروز تو وبلاگ یکی که نمیشناختمش یه قسمت یه آهنگی رو دیدم که دلم خواست گوش بدمش. انتخاب فیلم و کتاب و آهنگ از جمله سخت ترین کاراست برام. خودمم گاهی نمیدونم ملاک انتحاب و علایقم چیه ولی اگه حس کنم فیلمی ارزش دیدن داره، کتابی ارزش خوندن داره، یا آهنگی ارزش گوش دادن داره و به خونم تزریق میشه برای لذت لحظه ای هم شده سعی میکنم حال کنم باش.
خب داشتم میگفتم، یه تیکه از آهنگ رو تو وبلاگش خوندمو چون مدتی میشد آهنگ جدید گوش نداده بودم پیش خودم گفتم دلم میخواد گوش بدمش. از اونجاییکه مرورگر من چیزی سرج نمیکنه نمیتونستم آهنگ رو از نت بگیرم. براش کامنت کردم میشه آهنگ رو به پستت پیوست کنی؟ برگشت گفت حوصله ندارم. تو دلم گفتم لقت، کسکش نت مگه حوصله نداری. ولی خیلی مودبانه جوابشو دادم، با شوخی و مزاح اشاره کردم به مشکل نت و مرورگر تا لقش بفهمه گیر نبودم مم نمیذاشتم دهنش. ولی یچیزی تو درونم اجازه نمیده چیزیکه واقعا دلم میگه رو به همچین کس مغزا تحویل بدم. نتیجش این میشه بعدش به خودم میگم حالمو بهم میزنی با این ادبت.
میرسیم به مسئله خوابگاه.
من خودم فکر میکنم زندگی با خونواده و متذکر شدن مدام اینکه باید با ادب باشی، محترم باشی، مهربون باشی و هر کوفت و زهرمار دیگه ای که آدمای دیگه خوششون بیاد و به به و چه چه کنن از بچه ای که تربیت شده باعث و بانی شخصیت واقعی سرکوب شده ی منه. یه مدت که خوابگاه بودم واقعا حسرت خوردم از دیدن کسایی که ابراز وجودشو داشتن و من بخاطر تربیت به اصطلاح خونوادگیم مدام باید به خودم سرکوفت میزدم که بلد نیستم چطور ابراز وجود کنم و تا میام دهنمو وا کنم فقط یسری جملات زیبا و مجلسی ازش میزنه بیرون و در برابر هر خواهشی یه لبخند چسبوندن به لبام و اینو تو ضمیر ناخودآگاهم چپوندن که که احترام اولویت هرچیزیه. م تو این تربیت.
در نهایتش چی شد؟ باز نذاشتن خوابگاه بمونم، گفتن تربیتت دچار اختلال میشه!!!!! بابااااا من تازه داشتم یاد میگرفتم چطو همونی باشم که دلم میخواد، چیکار میکنید واقعا؟وات د فاز؟
آخرشم مسئول خوابگاه کلی از مادر و پدر تشکر کرد بابت بچه با تربیتی که دارن و من همچنان خودمو فحش بارون میکردم.
ولی نکته جالب داسنان بچه های تو خوابگاه بودن که باشون میپلکیدم، بچه هایی که واسه یه حرفشون کل دیوارای خوابگاه به لرزه در میومدن. بچه هایی که از من بزرگتر بودن و هرکی میدید بهشون میگفت واقعا این جقله ی (جغله!؟) خونگی چطور با شما میپلکه؟ بعد که یکم گرم میگرفتیم میدیدن نه من از خودشونم، فقط بم میدون داده نشده که بتازونم.
درباره این سایت