دیروز رو کلا خوابیدم. جز تایم نهار که بیدار بودم و پرسه زدم تو خونه بقیش رو همش خواب بودم. روزایی که میخوام جزوی از زندگیم به حساب نمیارم چون توشون هیچ فکر و خیال آزار دهنده ای نیست و تو حالتی از خلصه و کما به سر میبرم.
امروز یسری چیزارو باید مرور میکردم. اول از همه احساساتم. من تو بهترین حالت از احساساتمم. دروغ نگفتم اگه بگم تو تمام عمرم تا اینجا همچین احساسات رضایت بخش و سالمی نداشتم. آرامش بعد از طوفانه. آرامشی که هیچ بهم خوردنی نداره.
داشتم فکر میکردم به دوستا و بچه هایی که احساساتشون لبریز بود از درد. من نباید شاکر باشم؟ واقعا شاکرم از حالی که دارم. دوست داشتن چیزی فراتر از اینه که کسی رو دوست داشته باشی و اونم شیش دانگ حواسش باشه بهت؟ برای من که همین کافیه.
حسی که داره تو درونم وول میخوره انقد جالب و جذابه که دلم میخواد بندازمش تو یه بطری و هروقت حالم بد شد یکم سر بکشم ازش!
کتابای انباشته شدم دارن زیاد میشن و زمانم هرروز داره کمتر میشه! همین الان کش موم پاره شد و اینو نوشتم چون جزوی از حالمه.
راجع به جمله دوخط پیش؛ ایکاش میشد واقعا!
داشتم راجع به درسا میگفتم. بیا رو راست باشیم باهم. از چی میترسی که شروع نمیکنی؟ از نفهمیدنشون؟ فک کنم از نفهمیدنشون میترسم که شروع نمیکنم. ولی نباید یادم بره که من دختر باهوشی ام. نباید اینو یادم بره.
درباره این سایت